معنی عضمت وهیبت

حل جدول

عضمت وهیبت

بزرگی، جلال، شکوه، شان، کبر، حشمت

فرهنگ فارسی هوشیار

نخوت کردن

منی کردن خود نمایی کردن گرازیدن گرازیدن گور و آهو به دشت (فردوسی) (مصدر) تکبرنمودن:وبازجماعتی که خویشتن درمحل لدات دارنداگراندک نخوتی و تمردیاظهارکنند. . . درتقدیم وتعریک ایشان آن مبالغت رودکه عزت وهیبت پادشاهی اقتضاکند.

لغت نامه دهخدا

هیبت

هیبت. [هََ ب َ] (ع اِ) هیبه. ترس و بیم. (منتهی الارب) (آنندراج):
صورت خشمت ار ز هیبت خویش
ذره ای را به خاک بنماید
خاک دریا شود بسوزد آب
بفسرد آفتاب و بشجاید.
دقیقی.
کجا حمله ٔ او بود چه کوهی چه مصافی
کجا هیبت او بود چه شیری چه شکالی.
فرخی.
ربود هیبت اواز تن سپهر کجی
ببرد خنجر او از سر زمانه خمار.
مسعودسعد.
اندر جهان ز هیبت تیر و کمان تو
چون تیر گشت راست بسی کار چون کمان.
امیرمعزی.
گر فتد ذره ای از خشم تو بر اوج سپهر
گردد از هیبت تو شیر سپهر اندر تب.
سنایی.
هیبت او کوه را بند کمر درشکست
صولت او چرخ را سقف گهر درشکست.
خاقانی.
چه دریایی است این کز هیبت آن
جهان هر ساعتی رنگ دگر شد.
عطار.
هیبتی زان خفته آمد بر رسول
حالتی خوش کرده بر جانش نزول.
مولوی.
- هیبت انگیز:
خطی دید از سواد هیبت انگیز
نوشته از محمد سوی پرویز.
نظامی.
- هیبت نمودن:
به هولش بپرسید وهیبت نمود
که مرگ منت خواستن از چه بود.
سعدی.
|| شکوه:
به فرّ و هیبت شمشیر تو قرار گرفت
زمانه ای که پرآشوب بود پالاپال.
دقیقی.
مرغ با هیبت سیمرغ کجا دارد پای.
فرخی.
این است همان صفه کز هیبت آن بردی
بر شیر فلک حمله شیر تن شادروان.
خاقانی.
تواضع گرچه محمود است و فضل بیکران دارد
نشاید کرد بیش از حد که هیبت را زیان دارد.
سعدی.
- باهیبت، باشکوه. با ابهت و جلال:
تهیدست باهیبت و نام و ننگ
زن زشتروی نکوچادر است.
سعدی.
- هیبت بردن، شکوه بردن:
اگر عالمی هیبت خود مبر
وگر جاهلی پرده ٔ خود مدر.
سعدی.
- هیبت نهادن،: و سبب قتل اپرویز آن بود کی پیوسته بدخویی کردی و بزرگان را هیبتی ننهادی. (فارسنامه ٔ ابن بلخی).
|| (اصطلاح صوفیه) هیبت و انس دو حالت اند فوق قبض و بسط چنانکه قبض و بسط فوق خوف و رجأاند پس هیبت مقتضای آن غیبت است و انس را مقتضی صحو است و افاقه. (تعریفات سید جرجانی) (از اقرب الموارد). رجوع به هیبه شود.


احمد

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن حسین جُرَیْری. مکنی به ابومحمد. از عرفای اواخر مائه ٔسیم و اوایل مائه ٔ چهارم است و بعضی پدرش را حسین بن محمد نوشته اند معاصر است با معتضد و مکتفی و مقتدر و او نیز از فضلای عرفاست وشریعت و طریقت را با هم جمع داشته و از کبار اصحاب جنید است و بسیاری از این طبقه در عرفان منسوب بدو هستند و پس از جنید بجهت جلالت و شأنی که در عرفان ازاو دیده بودند او را اصحاب بجای عارف کامل شیخ جنیدنشانیدند. در فن فقه و اصول سرآمد اهل زمان و در علوم دیگر نیز یگانه ٔ امثال و اقران خود بوده و خود دربدایت عمر باسهل بن عبداﷲ تستری صحبت داشته سپس در زمره ٔ اصحاب شیخ جنید معدود گشت شیخ عطار در شرح حال وی مینویسد ابومحمد جریری یگانه ٔ وقت بود و برگزیده ٔزمان و در میان اقران نهایت امتیاز داشت و واقف بودبر طریقت و بهمه نوع پسندیده و کامل بود و در طریقه ٔ آداب و انواع علوم حظی وافر داشت و در علم فقه مفتی و امام بود و در علم اصول و فروع بنهایت و در طریق طریقت استاد بدان مثابه که جنید در ایام حیات مریدان خود را میگفت که جانشین و ولیعهد من او است و صحبت سهل بن عبداﷲ تستری را دریافته باندازه ای ادب ظاهر نگاه میداشت که بیست سال در خلوت پای دراز نکرده بود - انتهی. وقتی مریدان از او تمنا کردند که از غرائب حالاتی که خود مشاهده کرده ای ما را برگوی گفت روزی باز سفیدی بنظر من آمد چهل سال است که بصیادی برخاستم و هر چه جستجویش کردم نیافتم از او معنی این مطلب پرسیدند. گفت روزی در خانقاه نشسته بودم پس از نماز بامداد جوانی از در خانقاه درآمد پای برهنه و موی ژولیده و روی زرد گشته پس بر رسم معهود شست وشو کرده وضو بساخت دو رکعت نماز بگذارد و سر بگریبان فروبرد تا نماز شام و چون نماز شام بگذارد باز سر بگریبان فروبرد از اتفاق آن شب خلیفه مقتدر دعوتی ساخته بود جماعت صوفیان را به نزد وی رفتم گفتم ای درویش آیا با ما همراهی کرده اجابت میکنی دعوت خلیفه را گفت سر دعوت خلیفه ندارم اما اگر بتوانی عصیده ای در خانقاه برایم فراهم کنی فارغ ترم با خود گفتم مگر نومسلمانست که نمیخواهد با ما موافقت نماید و غذای مخصوص آرزو میکند پس بدان حرف توجهی نکرده به دعوت رفتم چون بازآمدم درویش همچنان که بود سر بگریبان فروبرده بود بر حسب عادت بخوابگاه رفته بخفتم در عالم رؤیا حضرت پیغمبرصلی اﷲ علیه و آله و سلم را بخواب دیدم و دو پیر بهمراهی آن حضرت که یکی ابراهیم خلیل اﷲ و دیگری موسی کلیم اﷲ و یکصدوبیست واند هزار پیغمبر با او بودند پیش رفتم و سلام کردم حضرت روی مبارک از من بگردانید نزدیک رفته عرض کردم یا رسول اﷲ چه تقصیر رفته که روی مبارک از من میگردانی فرمود یکی از دوستان ما از تو عصیده خواست تو در فراهم کردن آن بخیلی کردی و حاجتش را برنیاوردی در آن حال از خواب برخاسته و گریان گشتم درحالت گریه آوازی از در خانقاه بگوش من آمد نگاه کردم آن درویش بود که بیرون میرفت فریادی زدم ای عزیز من چندان توقف کن که خواهش تو برآورم گفت هر گاه درویشی از تو عصیده خواهد باید یکصدوبیست واند هزار پیغمبر را نزد تو شفیع آرد تا خواهش او برآورده شود کاری دشوار است این بگفت و از در خانقاه بیرون رفت من در حال از جای برخاسته بر اثر او رفته هر چه جستم نیافتم محزون بخانقاه بر گشتم تا کنون آن حزن و غم از دلم بیرون نرفته. نقل است که وقتی آن عارف کامل بموعظت مشغول بود جوانی در مجلس برخاست و بشیخ گفت دلم گم شده است دعائی کن تا بازدهند گفت ما همه در این حالت گرفتاریم و گفت بدان ای جوان که قرن اول از هجرت معامله بدین بود و فرسوده شد و قرن دویم معامله ها بر وفا بود و آن نیز نماند قرن سیم معامله بمروت بود آن نیز برخاست قرن چهارم معامله بحیا بود و آن هم برفت واکنون چنان شده است که مردمان معامله خود بر هیئت وهیبت میکنند. وقتی درویشی به نزد وی درآمد و گفت بربساط انس بودم دری از بسط بر من گشادند از مقام خودبلغزیدم و از آن محجوب شدم راه گم کرده ٔ خود را چون یابم مرا بر راهی که بآنم برساند دلالت کن شیخ بگریست و گفت ای برادر همه باین درد گرفتارند و باین انواع مبتلا لیکن بر تو بیتی چند بخوانم که بعضی از این طایفه گفته اند و خود جواب این معنی است که میخواهی:
قف بالدیار فهذه آثارهم
تبکی الاحبه حسره و تشوقا
کم قد وقفت بها اسائل مخبرا
فاجابنی داعی الهوی فی رسمها
عن اهلها او صادقاً او مشفقا
فارقت من تهوی فعد الملتقی.
یعنی درنگ کن در دیار ومکان یار و نیک بنگر آثار آنها را که میگریند بدان آثار دوستان از روی حسرت و شوق چه بسا که ایستادم درآن مکان که پیدا کنم کسی را از اهل آن دیار راستگو و دوست که خبری پرسم از آن دیار و اهلشان پس رسم و آثار جواب داد از عشق و مفارقت عشاق و منصرف گشتن آنها از ملاقات یکدیگر.
و چنانکه درشرح احوال وی مسطور است در سالی که ابوطاهر قرمطی بمکه تاختن آورد و جماعتی کثیر از حاج بکشت همچنان که آن حکایت خود در کتب تواریخ مسطور است وی را نیز درقافله ٔ حاج از لشکر قرامطه ضربتی رسید و در میان خستگان بیفتاد درویشی حکایت کرده است که من در میان آن مردمان بودم بگوشه ای فرار کرده چون لشکر متفرق گشت در میان خستگان درآمدم تا مگر از حالت آنان اطلاعی پیدا کنم چون بدانها گذشتم ابومحمد را در میان خستگان و کشتگان افتاده دیدم که نیم نفس ازو باقی بود سرش در کنار گرفتم گرد و غبار از رویش پاک کردم گفتم یا شیخ دعائی بکن که خدای تعالی این بلا را از تو و مردمان کشف کند گفت آن کنم که خواهم باز گفتمش دعائی کن که از تو رفع شود گفت ای برادر این وقت وقت دعا نیست وقت رضا و تسلیم است دعا پیش از نزول بلا باید چون بلاآید رضا باید داد این بگفت و جان تسلیم نمود و موافق بود سال وفاتش با 314 هَ. ق. و بعضی نوشته اند در 312 بوده است. نقل است که یکصد سال متجاوز از عمر وی در آن وقت گذشته بود واﷲ تعالی اعلم بحقیقه الحال. و از کلمات آن عارف کامل است که گفته: هر که گوش بحدیث نفس دارد در حکم شهوات اسیر گردد و باز دارندش درزندان هوا و حق تعالی همه فایده ها بر دل او حرام گرداند و از سخن حق لذت نیابد و او را نیز اجابت نبود وهر که بدون اندازه ٔ خویش رضا دهد حق تعالی دهد او رابیش از آنچه او را باید. هم او گفته: اصل تقرب آن بود که خدای را بیند از مشاهده ٔ صنایع او، از او پرسیدند از توکل و صبر گفت: توکل معاینه شدن اضطرابست و عافیت و صبر آن است که فرق نکند میان حال نعمت و محنت بآرام نفس در هر دو حال و نیز صبر سکون نفس است دربلا. از او پرسیدند از اخلاص و ریا گفت: اخلاص ثمره ٔ یقین است و ریا ثمره ٔ شک. ازو پرسیدند از شکر و عزلت گفت: کمال شکر در مشاهده ٔ عجز است از شکر، و عزلت بیرون شدنست از میان زحمتها و سر نگاه داشتن. از او پرسیدند از تصوف گفت: التصوف عنوه لاصلح [کذا] تصوف را بجنگ بستانند نه بصلح. هم او گفته: محاربه ٔ عالمیان با خطرات است و محاربه ٔ ابدال با فکرات و محاربه ٔ زهاد با شهوات و محاربه ٔ تایبان با زلات و منهیات و لذات. گفت: دوام ایمان و پاس داشتن دین و صلاح تن در سه چیز است یکی بسنده کردن دویم پرهیز کردن سیم غذا نگاه داشتن. گفت: هر که بخدای بسنده کند سرش بصلاح باشد هر که از منهیات پرهیز نکند سرش منکسر شود و هر که غذا نگاه دارد نفسش ریاضت یابد پس پاداش افتقار صفوت معرفت بود و عاقبت تقوی حسن خلوت و عاقبت احتمال تن درستی و اعتدال. گفت: دیدن و رسیدن یقین بسته بفروع بود و درست کردن فروع بعرضه دادن بود بر اصول و راه نیست بمقام مشاهده و وصول مگر به تعظیم آنچه خدای تعالی او را تعظیم فرموده و آن وسایل و وسایط فروع بود. هم او فرموده چون خداوند زنده گرداند بنده ای را بانوار خویش هرگز نمیرد تا ابد و چون بمیراند بنده ای را بخذلان خویش هرگز زنده نگردد. و نیز گفته مرجع عارفان بخدا در بدایت بود و مرجع دیگران بعد از نومیدی.گفت: چون حضرت پیغمبر صلی اﷲ علیه وآله و سلم نظر کرد بحق و حق را بدید باقی ماند حق بحق بیواسطه ٔ زمان و مکان از جهت آنکه حاصل شد آن حضرت را حضور آنکه حضور است و نه مکان [کذا] از اوصاف خود مجرد گشت و باوصاف حق تعالی موصوف گردید و ببقای حق باقی ماند. جریر بضم جیم معجمه بروزن زبیر و یاء نسبت. (نامه ٔ دانشوران ج 3 ص 15) و رجوع بروضات الجنات ص 60 س 12 و رجوع به ابومحمد جریری... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن محمدبن علی بن احمدبن ناقد، مکنی به ابوالازهر و ملقب به نصیرالدین. وزیر مستنصر خلیفه ٔ عباسی. هندوشاه در تجارب السلف ص 349 ببعد آرد: لقب و کنیه و نام و نسب او شمس الدین ابوالازهر احمدبن محمدبن علی بن احمدبن الناقد است و اصل و مولد و منشاء و مدفن وی بغداد است و پیش از شروع در حکایت احوال او بگوییم اگر کسی گوید در تبدیل القاب چه حکمت است گوییم عرب را القاب رسم نبوده است و وقتی که خواستندی تعظیم کسی کنند و مخاطبهً نام او برزبان نرانند کنیه ٔ او بگفتندی، اما القاب آیین سلاطین عجم است مثل بنی بویه و بنی سلجوق چه هرگاه مثل امثله ٔ ایشان بحضرت خلافت می آوردند القاب بسیار نوشته خلفا آن را مستحسن می دانستند و ایشان نیز بر همان قاعده بنوشتند اما عدول از لقبی بلقبی جهت آن کردند که نامها متفاوت است نام هست که از نامی بهتر است قال (ص): خیر الاسماء ما عبد و حمد. و شک نیست که محمود و نصیر و سعید نیکوتر از کلیب و نمیر و ذؤیب است و کنیه ها نیز متفاوت است زیرا که ابوالقاسم و ابونصر و ابوالبرکات بهتر از ابوذؤاد و ابوبراقش و ابوذؤیب است و جاحظ گفته است که: ابوعبیداﷲ بزرگتر است از ابوعبداﷲ. و ادراک فرق بذوق صحیح توان کرد و همچنین القاب نیز متفاوت است یا بحسب معانی یا بحسب عذوبت الفاظیا بحسب فخامت یعنی بزرگی یا بحسب کثرت و قلت استعمال و شک نیست که نصیرالدین و مؤیدالدین و عون الدین و عضدالدین و معزالدین بزرگ تر است از نجم الدین و شمس الدین و کرزالدین (؟) و تاج الدین هم از روی معنی و هم از روی لفظ اما از روی معنی جهت آنکه نصیر و عضد ومعزوما اشبهها وزراء را مناسب تر است از دیگر القاب و اما از جهت لفظ بذوق میتوان دانست که حروف این القاب و ترکیب آن خوشتر است از حروف نجم و کرز (؟) و تاج و این معنی را جز بذوق ادراک نتوان کرد چنانکه در علم معانی بیان گویند. بناءً علی هذه القاعده خلفاء چون خواستندی که کسی را بزرگ گردانند و مراتب عالی بخشند هیچ دقیقه از دقایق اجلال و تعظیم فرونمی گذاشتندتا حدی که بر در سرای جای ایستادن اسب آن کس هم معین می گردانیدند و اگر لقب او مناسب منصب و بزرگی نمیبود ازبرای تعظیم لقبی معین می کردند نیکوتر از اول و گویی این نوع تصرفی است که اگر کسی بنده خرد نام او را تغییر کند و میشاید که این نوع را مطلقاً بارادت مغیر نسبت کنند بی ترجیحی از روی معنی یا از روی لفظ. پس تغییر القاب را دو سبب باشد و هر دو نیکوست. و بر سر حکایت وزیر نصیرالدین بن ناقد رویم، و گوییم اومردی بود از کفاه روزگار و عقلاء جهان، در سن کودکی بتحصیل ادب و شعر و انشا و ترسل و سیَر و تواریخ مشغول شد و در این اقسام بمرتبتی که از اکفاء و اقران درگذشت در ایراد سخن و وقوع حالات و قضایا او را مستشهدات غریب مثل آیتی از قرآن یا بیتی یا مثلی سایر یا حکایتی مناسب دست میداد و با این فضایل مذکور وقار وهیبت و تقوی و امانت عظیم داشت، بمال دیوان و رعیت هرگز طمع نکردی و تمامت متصرفان را بحسن تدبیر و ایصال وظایف از میاومات و مشاهرات و مسانهات از خیانت مانع شدی و اموال اعمال و قوانین و دواوین را ضبطی نهاد که دوست و دشمن بکفایت و شهامت و ملک داری او مقر شدند و محافظت بجایی رسید که هیچ متصرف را مجال تصرف در یک من بار و یک حبه زر نماند و یکی از شعراء او را دو بیت هجو گفت در این معنی و بوزیر رسانیدند و او را خوش آمد زیرا که اگر چه مشتمل بود بر امساک و تنگ گرفتن بر نواب و خدم اما بر نزاهت نفس و کمال خبرت و علو همت او دلالت داشتندی و آن دو بیت این است:
وزیرنا زاهد و الناس قد زهدوا
فیه فکل عن اللذات منکمش
ایامه مثل شهر الصوم خالیه
من المعاصی و فیها الجوع و العطش.
چون امیرالمؤمنین مستنصر وزیر قمی را بگرفت ابن ناقد را بدارالخلافه خواند و خلعت وزارت فرمود و هرچه ازعادات و رسوم و اکرام و اعظام بود مرعی گردانید و چون از حضرت خلافت بیرون آمد اسبی با ساخت زر از مراکب خاص پیش کشیدند سوار شد و بدیوان رفت، چون بر مسند نشست رقعه ٔ انهاء بحضرت فرستاد و تشریف جواب یافت فرمان شد تا القابی که ازبرای ابن مهدی می گفتند ازبرای او همچنان گویند بر این صورت: المولی الوزیر الاعظم الصاحب الکبیر المعظم العالم العادل المؤید المظفر المنصور المجاهد نصیرالدین صدرالاسلام غرس الامام عضدالدوله مغیث الامه عمادالملک اختیار الخلافه المعظمه مجتبی الامامه المکرمه تاج الملوک سید صدور العالمین ملک وزراء الشرق و الغرب غیاث الوری الازهر محمدبن الناقدظهیر امیرالمؤمنین. این وزیر مردی مقبل و محظوظ بود و او را در ایام وکالت مستنصر پیش از وزارت اتفاقها میافتاد که همه دلالت بر سعادت داشت. وقتی در سرای او در بعضی از اعیاد سنبوسه ای ساختند و او بفرمود تاحشو هفتاد سنبوسه پنبه دانه کنند تا ندیمان و یاران خویش را با آن ملاعبتی کند و بامداد عید از جانب باب البستان که دری است از درهای دارالخلافه بحضرت رفت. مستنصر خادمی را گفت: با وکیل بگوی که اگر در سرای تو سنبوسه ساخته اند اینجا آرند، ابن ناقد خادمی را بسرای فرستاد تا هر سنبوسه که ساخته بودند بدرگاه آوردندو در این حالت که سنبوسه بحضرت رسیده بود او را یادآمد که حشو بعضی سنبوسه پنبه دانه داده بود خواست که از این بیم از هوش رود در حال سوار شد و بخانه دوانید و از زن بپرسید که سنبوسه هیچ مانده است ؟ زن گفت:نه و فلان کس آمد و تمامت تسلیم او کردیم. گفت: بهتربطلب که اگر هیچ نمانده است وای بر ما، زن در خانه رفت و تفحص کرد کنیزکان صد سنبوسه پنهان کرده بودند و از اتفاقات دولت و سعادت آن هفتاد سنبوسه محشو پنبه دانه باقی بود و یکی بدارالخلافه نبرده بودند، ابن ناقد شاد شد و از این اتفاقات فال نیکو گرفت و شکرانه ٔ آن را بمستحقان صدقات رسانید، و وقتی در دارالخلافه کوشکی بدید این ابیات انشاد کرد:
ﷲ من قصر الخلافه منزل
من دونه ستر النبوه مسیل
و رواق ملک فیه اشرف موضع
ظلت تحار له العقول و تذهل
تغضی لعزته النواظر هیبه
و یرد عنه طرفه المتأمل
حسدت مکانته النجوم فَوَدَّ لو
امسی یجاوره السماک الاعزل
وسما علواً ان یقبّل تربه
شفه فاضحی بالجباه یقبل.
در بغداد یکی از اواسطالناس بود که پیوسته ملاعبت و ظرافت کردی و وقتها مضحکات گفتی و پیش ارباب مناصب خاصه ابن ناقد باین واسطه تردد نمودی و ابن ناقد او را عُدَیل گفتی، روزی با او بازی می کرد او گفت: ای خداوند تا کی عدیل باشم نشاید که عدل شوم ؟ گفت: می خواهی که عدل شوی ؟ گفت: میخواهم و التماس کرد تا مطالعه ای در این باب نویسد، این ناقد بکراهتی تمام مطالعه نوشت مشتمل بر آن که شخص مردم زاده پیش بنده تردد میکند ومیخواهد که از عدول باشد فرمان نافذ شد که ملتمس اومبذول است کس بقاضی فرستد تا شهادت او مسموع دارد وزیر فرمان را بقاضی رسانید و قاضی نام عدیل را در زمره ٔ عدول ثبت کرد و تصغیر بتعظیم مبدل گشت. بعد از روزی چند وزیر از مشایخ عدول دو کس را طلب کرد اتفاقاً در آن حال عدیل حاضر بود و شخص دیگر، هر دو را بفرستاد، حاجب ایشان را بخدمت وزیر برد و گفت: دو عدل از دارالقضاه آمده اند عدیل در پیش افتاد و سلام کرد و چون نظر وزیر بر او آمد بانگ برآورد و گفت:
ویلک ای عدیل عدل شدی، آنگاه باستشهاد حال این دو بیت برخواند:
و مازالت بنوأسد تسامی
و تدخل فی ربیعه بالمزاح
الی ان صار ذاک الهزل جدّاً
و باح القوم بالنسب الصراح.
آنگه گفت: بیرون رو قبحک اﷲ و قبح وقتاً صرت َ فیه عدلا، یعنی زشت گرداناد خدای تعالی تو را و آن زمان که تو در او عدل باشی آنگاه مثال فرمود تا قاضی القضاه تمامت اسامی عدول بر جریده ای نوشت و بمطالعه ٔ وزیر رسانید، وزیر عدیل و چند کس دیگر را اسقاط فرمود و قلم در اسامی ایشان کشید. وقتی مستنصر بوزیر نوشت که حظیه ای درسرای داریم و میخواهیم او را بکسی دهیم مردی موافق بطلب. ابن ناقد گفت: مجیر بزاز دوست ماست و بر ما حق تردد و توددی ثابت دارد و بهیچوجه اتفاق مجازاتی نیفتاد و با این حظیه بی شبهه نعمتی و ثروتی عظیم باشد اگر فرمان شود او را به مجیر دهیم، خلیفه اجازه فرمود و وزیر بزاز را بطلبید و با او گفت و قضاه و شهود را احضار کردند و عقد نکاح منعقد شد و بعد از چند روز حظیه را با جهازی که قیمت عدل آن از بیست هزار دینار زیاده بود بمجیر داد چون از زفاف بپرداخت بسلام وزیر آمد تا اقامه ٔ شکری کند وزیر چون او را بدید گفت: زبان این حظیه همانا انشاد کرد:
و ما کنت من ابناء جنسی فتستوی
خلائقک السودی وحسن خلائقی
و لکن بنات الخیل وَ هْی َ مواصل
مطایا لأبناء الحمیر النواهق.
مجیر عامی بود پنداشت که وزیر او را می ستاید بدعا مشغول گشت.و شبی مستنصر بدیدن او آمد و تا وقت سحر بنشست و مسامره و محادثه میکردند چونکه خواست بازگردد وزیر ابیات احمدبن منن برخواند:
و هذه لیله جاد الزمان بها
قد عادلت کل ما افنیه من عمری
جاد الحبیب ندیمی فی دجنتها
الی الصباح بلا واش و لا کدر
حدیثه الدرّ یغنی عن کواکبها
و وجهه البدر یغنینا عن القمر
وددت لو أنها طالت و کنت اذن
امدّها بسواد القلب و البصر
و لم یکن عیبهاالاّ تقاصرها
و ای ّ عیب لها أشنی من القصر.
و در آخر ایام مستنصر نصیرالدین بن ناقد را مرضی بلغمی پیش آمد و مفاصل استرخا گرفت و افلاجی ظاهر شد چنانکه برنمیتوانست خاست و هر روز زیاده میگشت تا بجایی رسید که از سخن و کتابت عاجز شد و بحیله و زحمت نام خویش هم نمیتوانست نوشت معهذا هرگز خلیفه را بر دل نگذشت که او را معزول کند و مستنصر وفات یافت و وزیر بر این حالت بود و در عهد مستعصم مدتی بماند و هرگز اسم وزارت از او نیفتاد با آن که استطاعت هیچ کار نداشت تا آنگاه که اسهالی پیش آمد و بمرد در سنه ٔ اثنتین واربعین و ستمایه (642) و وفات او در دارالوزراء بودمقابل باب نوبی و در آن سرای از وزراء جز او کسی نمرد.

معادل ابجد

عضمت وهیبت

1733

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری